دو روز پیش اولین شیفتم را در بیمارستان جدید شروع کردم. بعد از شیفت شبی که کلی با بچه های شیفت گفته بودیم و خندیده بودیم. حالا شیفت صبح بود و بیمارستان جدید. بیخوابی هم به شدت اذیت میکرد. چه پارادوکس و تفاوت فاحشی ناگهان احساس کردم. میان خنده های شیفت شب در بیمارستانی که کلی خاطره ی خوب و گلچینی از بهترین ادم ها را کنار خودم داشتم و حالا تصمیم گرفته بودم بخاطر پیشرفت، همه ی آن ها را رها کنم و تا آخر سال علی رغم تمام اصرارهایی که از مدیریت پرستاری بیمارستان برای حتی افزایش حقوقم داده بودند که بمانم ، از آنجا استعفا میدهم.
حس واقعا بدی بود، در هر لحظه ی شیفت خنده ها و خاطرات و دوستانم در شیفت دیشب از جلوی چشمم رد میشد. آنهمه حس خوب حالا جایش را داده بود به یکسری قوانین خشک و بی روح. آن حسی که تمام پرسنل بیمارستان مثل خانواده و عزیزانم بودند، حالا جایش را به آنهمه شک و تردید داده بود. از آن لحظه هایی بود که دوست داشتم همه چیز را رها کنم و سر به کوه و بیابان بگذارم.
زندگی در نظرم همه ی انعطافش را از دست داده بود، تنها قوانین بود که به چشم می آمد.
اما تصمیم گرفتم بمانم و باز هم تجربه کنم، حتی اگر تجربه ی تلخی باشد، حتی اگر هر چقدر وحشتناک به نظر برسد«که حالا آنقدر ها هم وحشتناک نبود:) » و قرار من با خودماین بود که هر جا بیشتر ترسیدی، خودت را همان جا پرت کن، خودت را غرق کن، در تمام تاریکی فرو برو. از سیاهچاله ای که نه ابتدایش پیداست و نه انتهای آن ترسیدن، کار من نیست! من تصمیم گرفته ام که خودم را درون سیاهچاله ها پرت کنم اگر نابود شوم که طبق قانون طبیعی شایستگی ادامه ی مسیر را نداشته ام و کسانی بهتر از من برای ادامه ی مسیر هستند ولی اگر زنده بیرون بیایم، از هر آنچه قبل از آن بوده ام قوی تر و منعطف تر شده ام.
تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.
کیفیاتی در زندگی و وجود آدمی هست که با هیچ کمیتی قابل جایگزین شدن نیست ، اصلا چون آبی هستند که چون از جوی رفت دیگر برنخواهد گشت.
اعتماد اولین و مهم ترین آن هاست، اعتماد با هیچ مقیاسی قابل اندازه گیری نیست . تنها معیار اعتماد همان خدشه دار نشدن آن است . اعتمادی که خط و خش پیدا کرد، یک پول سیاه نمی ارزد.
این روزها فکر میکنم دارم به بهانه ی بعضی چیزهای حقیر و کوچک ، بزرگترین ارزش های زندگیم و مهم ترین خصایص وجودی ام را از دست میدهم .
اینکه انسان اصولی داشته باشد و بر طبق آن اصول زندگی کند هم چیزی همطراز اعتماد است.
گرچه این مطلب رو پس از آروم و قرار کرفتن اون همه تکاپو و میانه های شیفت شبی که وارد هفتم بهمن شده مینویسم ولی امروز از آن روزهای خوب بود :)
از آن روزهایی که دوباره کلی انگیزه و حس خوب میگیری برای ادامه و دویدن.
بعد از تموم شدن شیفت شب ، مستقیم رفتم بیمارستان جدیدی که دو روز پیش تماس گرفته بودن که امروز برای مصاحبه برم! از بیمارستان هایی که همیشه دوست داشتم اونجاکار کنم .:)
بعد از رسیدن دیدم این فقط من نیستم که دعوت به مصاحبه شدم ، چون قبلش فکرمیکردم با نوجه به رزومه ای که دارم از معدود کسانی هستم که شانس دعوت برای مصاحبه رو دارم که دیدم نه اینجوریام نبوده .
خلاصه جمعی دیگر از پیراپزشکان محترم آنجا مثل ما ول معطل بودند . وقتی رسیدم ده تا برگه دادند که پر کنم . که سه برگ اون آزمون تخصصی بود . برگه های دیگه رو که پرکردم ، نوبت به آزمون رسید . اولیرو زدم، دومی رو ، سومی رو ، تا آخر همه رو تو پنج دقیقه زدم :) بعد گفتن منتظر باشین ، وقتی ورقه های منو تصحیح میکرد هی برمیگشت زیر چشمی به من نگاه میکرد:/ گفتم معلوم نیس چه گندی زدم اینجوری نگاه میکنه یارو:/ خلاصه اینکه بعد از یک ساعت انتظار، اسم منو صدا زدن که برای مصاحبه حضوری برم تو دفتر! وقتی وارد شدم اول یه جوری نگاه کرد و با تعجب پرسید: نوزده از بیست ؟! تقلب کردی ؟!؟! گفتم نه ! مگه میشد اصلا ؟ راستی کدومو غلط زدم مگه ؟ یه نگاه به بغل دستیش کرد، نتونست جلوی خنده شو بگیره و گفت چقدرم به خودش مطمئنه!!! سوالو آورد بعد دیدم اینو هم درست زدم و براشون توضیح دادم که چرا اینم درسته و شدم بیست از بیست :))) تا دفعه ی دیگه به نوزده از بیست ما انگ تقلب نزنند ://
بعد از چن تا سوال جواب حضوری نتیجه این شد که هم اونا از رزومه و نتایج من خرکیف شده بودن و هم من :)))
که گفتن از سر ماه میتونید کارتونو شروع کنید :)
خلاصه اینکه از سر ماه باید همزمان در سه بیمارستان کار کنم که ان شا الله با شروع سال جدید از یکی از قبلیا استعفا میدم و همین جدیده رو می چسبم :)
یه قانونی هست که خودش دقیقا اینجوری نیست ولی من با توجه به شرایط خودم اینجور بیانش میکنم:
هزار سال کارتو درست و دقیق وحتی تحسین برانگیز انجام میدی و دریغ از یک تعریف وتمجید و تشکر خشک و خالی ؛
ولی بعد از هزار و دویست سال، در هزار ودویست و یکمین سال زندگی ات پایت را پس و پیش میگذاری و همه ی آنهایی که عمری منتظر بودی بیایند و تحسین و تمجیدت کنند ، سر و کله شان پیدا میشود .
دوران آموزشی خدمت سربازی ، ارشد کلاس گروهان بودم، برای اینکه آن همه آدم مختلف را بتوانم قانع کنم که سر بزنگاه آبرو و حیثیتمان را جلو فرمانده و درجه دار نبرند ، میگفتم یه عمر خوبی و کسی نمیبینه، ولی یک بار خطا میکنی و همه میبینن. پس سعی کنید هیچوقت اون یک اشتباه رو هم انجام ندین.
پرفکت و کامل و بی نقص بودن هم ممکنه و هم واجب .
به قول پسرخاله مان که هر وقت از او میخواستیم سر موضوعی کوتاه بیاید ، میگفت چرا زورمو بدم التماس ؟
وقتی میتونی بی عیب و نقص عملکنی و گزک دست این و اون ندی ، چرا بیخودی زور و غلبه ت رو میدی و و خودت رو تو موضع ضعف و توجیه قرار میدی ؟
اولین شب آرامش نام فیلمی بود که سال های حالا دیگر نه چندان نزدیک از تلویزیون پخش میشد ، داریوش فرهنگ را از آن بخاطر دارم و موسیقی مهران زاهدی که میخواند به سووووی تو ، به شوق روی تو، به طرف کوی تو، سپیده دم آیم ، مگر تو را جویم ، بگو کجااایی ؟
خلاصه اینکه از همه این ها مهم تر نام فیلم بود ، به این فکر میکنم که اگر قرار بود برای زندگی خودم اسمی انتخاب کنم، میگذاشتم اولین شب آرامش !
بعد از اینهمه بالا و پایین شدن، بعد از اینهمه شیفت شب پشت سر هم ، دیشب وسط شیفت شب به این فکر میکردم که چه میشد اگر الان یکی از شب های تابستان بود و من روی بهارخواب حیاط خانه مان رخت می انداختم زیر آسمان شیراز و بی خیال این همه شلوغی و استرس شغلی و مرگ و میر بیمار و دغدغه ی دلار و وام و . میشدم.
سرم را روی بالش خنکم میگذاشتم ، چشم هایم را میبستم و یک تیتراژ پایانی شروع به خواندن میکرد:
به سوووووی تو
به شوق روی تو
به طرف کوی تو
سپیده دم آیم
مگر تو را جویم
بگو کجااااایی .؟
- الو ؟
+ سلام ! وقتتون بخیر ! از بیمارستان مزاحم میشم ، همراه آقای فلانی ؟
- بله بفرمایید ؟
+ ببخشید شما چه نسبتی با ایشون دارید ؟
- من پسرشم .
+ راستش بیمارتون بد حال شدن و هر چقد cpr کردیم متاسفانه برنگشتن ! تسلیت عرض میکنم خدمتتون !
( صدای شیون و زاری آنطرف خط )
+ ( من در همان لا به لای شیون و زاری خانواده ی بیمار ) : فقط لطف کنید مدارک شناسایی بیمار با یه کپی ازشون برامون بیارید برای کارای پزشکی قانونی و گواهی فوت .
در حالی که مطمئن نیستم حرف های قبلیم را شنیده باشند ادامه میدم : بازم تسلیت عرض میکنم خدمتتون ! خدا بهتون صبر بده !
و در حالی که جز همان داد و فریاد و گریه آنطرف خط جوابی نمیشنوم گوشی را میگذارم .
دیالوگی که در طول این مدت بارها و بارها ( آنقدی که تعدادش دستم نیست ) با همین لحن و گاهی بدون یک واو کمتر و بیشتر بین من و خانواده ی بیمارانی که در بخش ما فوت میشوند اتفاق افتاده .
+ نمایشگاه کتاب اصلا آنطوری که باید، نبود! تنها خوبیش برای من این بود که توانستم دوره ی چارجلدی احیا علوم الدین امام محمد غرالی و دوره ی سه جلدی سرمایه ی مارکس را بعد از مدت ها این در و آن در زدن پیدا کنم .
- الو ؟
+ سلام ! وقتتون بخیر ! از بیمارستان مزاحم میشم ، همراه آقای فلانی ؟
- بله بفرمایید ؟
+ ببخشید شما چه نسبتی با ایشون دارید ؟
- من پسرشم/ دخترشم/ همسرشم .
+ راستش بیمارتون بد حال شدن و هر چقد cpr کردیم متاسفانه برنگشتن ! تسلیت عرض میکنم خدمتتون !
( صدای شیون و زاری آنطرف خط )
+ ( من در همان لا به لای شیون و زاری خانواده ی بیمار ) : فقط لطف کنید مدارک شناسایی بیمار با یه کپی ازشون برامون بیارید برای کارای پزشکی قانونی و گواهی فوت .
در حالی که مطمئن نیستم حرف های قبلیم را شنیده باشند ادامه میدم : بازم تسلیت عرض میکنم خدمتتون ! خدا بهتون صبر بده !
و در حالی که جز همان داد و فریاد و گریه آنطرف خط جوابی نمیشنوم گوشی را میگذارم .
دیالوگی که در طول این مدت بارها و بارها ( آنقدی که تعدادش دستم نیست ) با همین لحن و گاهی بدون یک واو کمتر و بیشتر بین من و خانواده ی بیمارانی که در بخش ما فوت میشوند اتفاق افتاده .
+ نمایشگاه کتاب اصلا آنطوری که باید، نبود! تنها خوبیش برای من این بود که توانستم دوره ی چارجلدی احیا علوم الدین امام محمد غرالی و دوره ی سه جلدی سرمایه ی مارکس را بعد از مدت ها این در و آن در زدن پیدا کنم .
امشبم مثه همه ی شبای دیگه شیفتم. از ساعت دوازده اومده م یکی دو ساعت بخوابم و دوباره برم توی بخش، اما هزارتا فکر و خیال توی سرم چرخ میخوره. شب قدریه برای خودش . دارم تقدیر و اندازه گیری میکنم عمر و آینده مو . اینکه چی میشه آخرش و تا حالا چی شده . توی اتاق خوابم نمیبره، تختو مرتب میکنم و از بخش میزنم بیرون،
حیاط بیمارستان هوای خنک و ارامش بخشی داره .
به چند مساله ی همیشگی دارم فک میکنم اما اینبار هجوم بی وقفه ی زمان و تنگی وقتو حس میکنم .
اولین مساله مثه همیشه شغل و این بساط همیشگیه : پزشکی یا فلسفه ؟
و برای اولین باره که فلسفه داره زورش می چربه .و با همه ی این اوصاف من هنوز یه پرستارم!
قطعا اگه قرار باشه کنکور سراسری شرکت کنم این آخرین باره. چون دیگه نه سن امون میده و نه حوصله ی دوباره خوندن دارم . امسال یا میخوونم و همه چی برای همیشه تموم میشه یا نمیخوونم و همه چی برای همیشه تموم میشه . چیزی که مشخصه اینه که سال بعد این شبا به این دوراهی فکر نخواهم کرد.و پرونده ش برای همیشه بسته میشه ، خواه با قبولی پزشکی خواه با قبول نشدن .
مساله ی دیگه ای که اونم زیر منگنه ی زمان و سن و سال قرار گرفته ازدواجه .
داشتم به این فک میکردم که بیشتر از این طاقت تنهاییو ندارم و از نظر سنی هم داره دیر میشه .
دهن اطرافیام پره از گفتن این جمله که « تو این شرایط ازدواج کردن خریته » یا « الان داغی ، زن میخوای چیکار ؟ » و امثال این حرفا .
اما من جور دیگه ای فک میکنم ، چون من جور دیگه ای زندگی کرده م، چون من جور دیگه ای احساس میکنم .
ازدواج برای من پر از معنی و رنگه .
حرف چند ماه پیش مسول بخشمون توی ذهنم سر خورد که گفته بود نمیدونم کدوم یکی از اقوامشونو ببینم و اگه خوشم اومد، بره صحبت کنه که گفته بودم هنوز وقتش نشده ( یه لحظه از تصور اعتمادش به خودم استرس گرفتم ) ولی به فکرم رسید که برم و ازش بخوام که مقدمات آشنایی رو فراهم کنه ولی باز شک به جونم افتاد ، خصوصا اینکه دوست ندارم به این شکل آشنایی شروع بشه .
( شاید ادامه پیدا کنه .
از کسی که در دوران دانشجویی اش میخواست یا لااقل تصورش این بود که میخواهد جهان را تا آنجا که توان دارد جای بهتری کند رسیده ام به کسی که تمام هم و غمش یک چهل متری به اسم خانه و یک لگن به نام ماشین است و بد ماجرا اینجاست که به همین تفاله ی دنیا هم نمیرسد! تف به این دنیا که همین مردارش را هم از ما دریغ کرده که در جستجوی حداقل های معاش در قعر هرم نیازهای مازلو بلولیم .
دلم میخواهد از این کشور بروم . حتی دیگر نمیخواهم طبیب باشم و اینجا بمانم. چرا که فکر میکنم حاکمانش همچون فرعون بر گرده ی مردم ضعیف آن نشسته اند و هرم قدرت خود را می سازند و با اندک حقوقی که به سیصد دلار در ماه نمیرسد، عمر و جوانی من و همنسالانم را خریده اند. و ما همچون بردگانی که جز نق زدن بلد نیستیم سنگ بی کفایتی یا خیانت آنان را به دوش می کشیم .
من از این مصر خواهم رفت و عمرم را میان این بیمارستان و آن بیمارستان تلف نخواهم کرد. مگر نه این بود که پیامبر فرمود وقتتان را سه قسمت کنید قسمتی برای خدا قسمتی برای خلق خدا وخانواده و قسمتی برای کسب رزق حلال و یا روایتی دیگر که میگفت چهار قسمت و آن قسم چهارم برای تفریح و لذات حلال دنیا بود.
مصر است و ما بردگان فرعون، چنان مشغول کار و کسب لقمه ی بخور و نمیر شدیم که حتی وقتی برای خدا نمیماند چه رسد به خلق خدا و خودمان !
بله من بی آرمان شده ام چرا که فعلا فقط میتوانم برای بقا بجنگم و زنده بمانم، بعد از آن هم وقت دیگری نیست.
عمری دگر بباید بعد از وفات ما را ؛ کاین عمر طی نمودیم اندر امیدواری .
به تازگی متوجه شده ام که با دو گروه از آدمها نمیتوانم معاشرت کنم:
خصوصا اگر این رابطه بخواهد عمیق باشد.
دسته ی اول مزخرف و سطحی اند ، که ارزش معاشرت ندارند.
دسته ی دوم خوب و باارزش اند، که خودم را لایق معاشرت با آنها نمیدانم.
و چون انسان ها از این دو دسته خارج نیستند؛ بالطبع تنهایی را ترجیح میدهم و خودم را تحمل میکنم.
گرچه من هر دو دسته را دوست میدارم.
مدت زیادی نبودم، نبودم که نه ، مدت زیادی ننوشتم.
اما اتفاقات زیادی افتاده که به اندازه ی تمام سالهای قبل عمرم موهایم را سفید کرد.
آخرین باری که نوشتم تازه رفته بودم بیمارستان میم. بیمارستانی که حالا که از آن همه حس یخ زدگی و خشکی که برایم داشت برایم تبدیل به یکجای دوست داشتنی شده البته هنوز هم به اندازه ی بیمارستان الف برایم راحت و لذتبخش نیست اما مزیت های دیگری دارد که کار کردن در آنجا را برایم لذت بخش میکند.
در بیمارستان "ف" هم حالا از آن پرستار طرحی کم تجربه به یک پرستار نسبتا با ثبات تبدیل شده ام. جزو نیروهای اصلی بخش هستم و مسول شیفت فیکس شب های فرد هستم. کار کردن در ف هم برایم لذتبخش شده . در کار پرستاری با همه ی سختی هایی که داشت با صبر و تحمل به جای قابل قبولی رسیده ام. یعنی نسبت به مدتی که شروع کردم تا به اینجا برسم میشود گفت پیشرفت قابل قبولی داشته ام.
اما اتفاق دیگر که در بیمارستان میم برایم افتاد این بود که با خانم نون آشنا شدم. یعنی اینطور بود که پیش از آن حس کرده بودم میخواهد یک حرفایی به من بزند تا اینکه یک شب خیلی صریح تر حرف دلش را گفت. و داستان و ماجرای همه ی بدبختی ها یا خوشبختی های من از همان شب تازه شروع شد.
چند باری با هم بیرون رفتیم و از همان روز اول حسابی به هم گره خوردیم. اما در روزگار همیشه روی یک پاشنه نمی چرخد.از اولش قرار نبود دل ببندم. همچین قراری با خودم نداشتم. اما نمی دانم چه شد که این دل خام و بی تجربه ام وا رفت و وقتی به خودم آمدم دیدم یک دل نه صد دل اگر نگویم عاشقش ولی لااقل وابسته اش شده بودم. حالا او اما سر یک موضوع کوچک تصمیم به رفتن گرفت. و من ماندم و این دل ناماندگار بی درمان.
آرام و قرار برایم نماند. هرچه اصرار کردم، انگار هیچ اثری روی او نداشت. قرار بود من عاشق نشوم اما این او بود که عاشق نشده بود و من گره خورده بودم. او چندین تجربه ی عشقی موفق و ناموفق داشت. آنقدر که به همه چیز و همه کس بی اعتماد شده بود . آنقدر چشم و دلش از این همه رابطه سیر شده بود که مثل دل من راحت گره نمی خورد. کار سختی داشتم. نه میتوانستم اورا مجاب کنم که برگردد نه میتوانستم دلم را قانع کنم که این آدم تو نیست، کوتاه بیا جان جدت!
شب های کوتاه و روزهای بلند تابستان فقط سیگار میکشیدم و به او فکر میکردم. به اینکه چرا او نخواست با من بماند، به اینکه مگر من چه کم داشتم یا کجا برای او کم گذاشته بودم؟! هر چه بیشتر میپرسیدم کمتر میفهمیدم. با اینکه هیچ دلیل عقلی برای انتخابش نداشتم اما دلم انگار تصمیمش را گرفته بود. زبان آدم نمی فهمید . او را میخواست و لاغیر!
قرار شد تا آخر مرداد با هم بمانیم و او آخر مرداد نظرش را بگوید. در این مدت با هم خوب بودیم روزهای خوشی داشتیم فکر میکردم همه چیز خوب و و مرتب است. شب آخر مرداد توی همان کافه ی همیشگی میدان انقلاب قرار گذاشتیم که همدیگر را ببینیم. خوشحال و خندان به سر و وضعم رسیدم و فکر کردم که امشب بودنمان همیشگی میشود و دلم حرف هایی را خواهد شنید که تمام این مدت انتظارش را داشت.
خواستم کنارش بنشیم و دستم را دور گردنش بیاندازم اما خودش را کنار کشید و گفت ترجیح میدهد روبرویم بنشیند و به چشمانم نگاه کند.
با شوق آماده ی شنیدن شدم و جواب های از قبل آماده ام را در ذهنم دوباره مرور کردم . ولی حرفی زد که تمام بدنم وسط گرمای مرداد یخ زد. ساکت شدم زبانم بند آمد. یک لحظه توی دلم گفتم خب راحت شدی دیگر! باز به همان تنهایی و رهایی همیشگی ات برمیگردی ! فکر کردم دارم با سکوتم وقار و غرور مردانه ام را حفظ میکنم . گفت برنیم بیرون و کمی توی خیابان های شهر رانندگی کنیم . رفتیم بیرون . او حرف زد و من ساکت ماندم. او گفت و من شنیدم . گفت و من فقط گوش میکردم . چندین بار نفس عمیق کشید. حس میکردم هنوز ابهت مردانه ام را حفظ کرده ام .
درباره این سایت