مدت زیادی نبودم، نبودم که نه ، مدت زیادی ننوشتم.

اما اتفاقات زیادی افتاده که به اندازه ی تمام سالهای قبل عمرم موهایم را سفید کرد.

آخرین باری که نوشتم تازه رفته بودم بیمارستان میم. بیمارستانی که حالا که از آن همه حس یخ زدگی و خشکی که برایم داشت برایم تبدیل به یکجای دوست داشتنی شده البته هنوز هم به اندازه ی بیمارستان الف برایم راحت و لذتبخش نیست اما مزیت های دیگری دارد که کار کردن در آنجا را برایم لذت بخش میکند.

در بیمارستان "ف" هم حالا از آن پرستار طرحی کم تجربه به یک پرستار نسبتا با ثبات تبدیل شده ام. جزو نیروهای اصلی بخش هستم و مسول شیفت فیکس شب های فرد هستم. کار کردن در ف هم برایم لذتبخش شده . در کار پرستاری با همه ی سختی هایی که داشت با صبر و تحمل به جای قابل قبولی رسیده ام. یعنی نسبت به مدتی که شروع کردم تا به اینجا برسم میشود گفت پیشرفت قابل قبولی داشته ام.

 

اما اتفاق دیگر که در بیمارستان میم برایم افتاد این بود که با خانم نون آشنا شدم. یعنی اینطور بود که پیش از آن حس کرده بودم میخواهد یک حرفایی به من بزند تا اینکه یک شب خیلی صریح تر حرف دلش را گفت. و داستان و ماجرای همه ی بدبختی ها یا خوشبختی های من از همان شب تازه شروع شد.

 

چند باری با هم بیرون رفتیم و از همان روز اول حسابی به  هم گره خوردیم. اما در روزگار همیشه روی یک پاشنه نمی چرخد.از اولش قرار نبود دل ببندم. همچین قراری با خودم نداشتم. اما نمی دانم چه شد که این دل خام و بی تجربه ام وا رفت و وقتی به خودم آمدم دیدم یک دل نه صد دل اگر نگویم عاشقش ولی لااقل وابسته اش شده بودم. حالا او اما سر یک موضوع کوچک تصمیم به رفتن گرفت. و من ماندم و این دل ناماندگار بی درمان. 

آرام و قرار برایم نماند. هرچه اصرار کردم، انگار هیچ اثری روی او نداشت. قرار بود من عاشق نشوم اما این او بود که عاشق نشده بود و من گره خورده بودم. او چندین تجربه ی عشقی موفق و ناموفق داشت. آنقدر که به همه چیز و همه کس بی اعتماد شده بود . آنقدر چشم و دلش از این همه رابطه سیر شده بود که مثل دل من راحت گره نمی خورد. کار سختی داشتم. نه میتوانستم اورا مجاب کنم که برگردد نه میتوانستم دلم را قانع کنم که این آدم تو نیست، کوتاه بیا جان جدت!

شب های کوتاه و روزهای بلند تابستان فقط سیگار میکشیدم و به او فکر میکردم. به اینکه چرا او نخواست با من بماند، به اینکه مگر من چه کم داشتم یا کجا برای او کم گذاشته بودم؟! هر چه بیشتر میپرسیدم کمتر میفهمیدم. با اینکه هیچ دلیل عقلی برای انتخابش نداشتم اما دلم انگار تصمیمش را گرفته بود. زبان آدم نمی فهمید . او را میخواست و لاغیر!
قرار شد تا آخر مرداد با هم بمانیم و او آخر مرداد نظرش را بگوید. در این مدت با هم خوب بودیم روزهای خوشی داشتیم فکر میکردم همه چیز خوب و و مرتب است. شب آخر مرداد توی همان کافه ی همیشگی میدان انقلاب قرار گذاشتیم که همدیگر را ببینیم. خوشحال و خندان به سر و وضعم رسیدم و فکر کردم که امشب بودنمان همیشگی میشود و دلم حرف هایی را خواهد شنید که تمام این مدت انتظارش را داشت.

خواستم کنارش بنشیم و دستم را دور گردنش بیاندازم اما خودش را کنار کشید و گفت ترجیح میدهد روبرویم بنشیند و به چشمانم نگاه کند. 

با شوق آماده ی شنیدن شدم و جواب های از قبل آماده ام را در ذهنم دوباره مرور کردم . ولی حرفی زد که تمام بدنم وسط گرمای مرداد یخ زد. ساکت شدم زبانم بند آمد. یک لحظه توی دلم گفتم خب راحت شدی دیگر! باز به همان تنهایی و رهایی همیشگی ات برمیگردی ! فکر کردم دارم با سکوتم وقار و غرور مردانه ام را حفظ میکنم . گفت برنیم بیرون و کمی توی خیابان های شهر رانندگی کنیم . رفتیم بیرون . او حرف زد و من ساکت ماندم. او گفت و من شنیدم . گفت و من فقط گوش میکردم . چندین بار نفس عمیق کشید. حس میکردم هنوز ابهت مردانه ام را حفظ کرده ام .

 

 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بدون عنوان تا اطلاع ثانوی فناوری3 رو به پاییز فروشگاه اینترنتی نکسوکالا طراح سایت Ayye وبلاگ وادی علم ساعت مچی